بخش هایی از رمان خواندنی «قدیس» اثر ابراهیم حسن بیگی
دوشنبه 07/تیر/1395 2988 دات وب

بخش هایی از رمان خواندنی «قدیس» اثر ابراهیم حسن بیگی

قدیس داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می رسد، علاقه مند می شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک کشته می شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمومنین، علی (ع) منتهی می شود.

قدیس داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می رسد، علاقه مند می شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک کشته می شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمومنین، علی (ع) منتهی می شود.
کشیش به خاطر حفظ جان خود مجبور به ترک مسکو می شود و به بیروت می رود. او کودکی ها و بخشی از عمرش را در این شهر گذرانده و پسر، عروس و نوه اش در آنجا زندگی می کنند. علاوه بر این، او در پایتخت لبنان، دوستان و محققان فراوانی از جمله «جرج جرداق» نویسنده کتاب «الامام علی صوت العداله الانسانیه» را دارد که می توانند در کشف شخصیت امام علی (ع) به او کمک شایانی کنند. این کشیش روسی با مطالعه آثار فراوانی از نویسندگان مسیحی و اهل تسنن، امیر مومنان را به نیکی می شناسد و از موعظه ها و پندهای آن امام در سخنرانی های خود استفاده می کند.
او همچنین، سخنان شیوای حضرت علی (ع) را سرلوحه زندگی خود قرار می دهد و توصیه هایی در باب مرگ و جهان پسین به فرزندش دارد. داستان با دستگیری جنایتکارانی که به خاطر به دست آوردن نسخه خطی، هم دست به قتل مرد تاجیک زده و هم از کلیسا و منزل کشیش سرقت کرده اند، خاتمه می یابد و کشیش که آرامش از دست رفته را بازیافته است، همراه با همسرش به مسکو برمی گردد؛ گویی که او تعالیم علی (ع) را به عنوان بهترین و ارزشمندترین سوغات بیروت به خانه برده است؛ چرا که چمدان حاوی کتاب قدیمی و سایر آثار خریداری شده از سوی کشیش در فرودگاه جابه جا شده و او با چمدان دیگری به خانه رفته است.

پرده اول: کتابی که هدیه حضرت مسیح بود
آن روز، کشیش بقچه ی کتاب را داخل نایلونی گذاشت و با ترس و وحشتی که در او سابقه نداشت، از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا [همسر کشیش] در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ «بورش» [نوعی سوپ روسی] به مشامش رسید، همچنان نگران بود و می ترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش در آوردند.
پس از ناهار به بانک رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد، با پرداخت پول کتاب کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند. اما نه آن روز و نه روزهای دیگر از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او، معمای دیگری شد که کشیش نمی توانست آن را حل کند. با وجود این دوهزار دلار پول کتاب را همان روز در کشوی میز کارش در کلیسا گذاشت تا هر وقت او را دید به او بدهد.
حس کنجکاوی کشیش برای مطالعه کتاب، نه برای پی بردن به ارزش مادی آن، بلکه به خاطر رویایی بود که در آن حضرت مسیح به عنوان فرزندش و امانتی که به دست او می سپرد یاد کرده بود. مگر در این کتاب چه نوشته بود که رسالت نگهداری از آن از سوی مسیح به او سپرده شده بود؟
عصر همان روز که مرد تاجیک نیامد و بر معمای پیچیده ی کتاب معمای دیگری افزوده شد، کشیش به منزل رفت و از سوپ «بورشی» که ایرینا همیشه آن را لذیذ طبخ می کرد، چند قاشق بیشتر نخورد و با گفتن «امشب اشتها ندارم»، به اتاق کارش رفت. پشت میزش نشست، بقچه را گشود و عینکش را زد و سعی کرد با غلبه بر هیجانی که داشت مطالعه ی کتاب را آغاز کند.
نخست چند برگ رویی را برداشت و کاغذ پاپیروسی را که چهارده قرن پیش مردی در جایی از کره ی زمین روی آن نوشته بود، چند بار لمس کرد و بویید. سعی کرد حدس بزند در قرن ششم میلادی دنیای پیچیده ی امروز چقد ساده بوده و مردم دور از هیاهوی زندگی ماشینی و ازدحام سرسام آور انسان ها، چگونه در کنار هم می زیستند. کشیش عادت داشت هرگاه یک نسخه خطی را می خواند، شرایط زندگی آن دوران را تجسم کند و موقعیت آدم ها، به خصوص نویسنده ی کتاب را بفهمد. او با چنین حسی مطالعه ی صفحه ی نخست کتاب را آغاز کرد.
هرچند خواندن خط عربی کوفی به آسانی خط عربی امروزی نبود، اما او با تسلطی که به خط و زبان عربی داشت، مطالعه ی کتاب برای او دشواری زیادی نداشت.
برخلاف آن چه در اغلب نسخه های خطی دیده بود که نام نویسنده و تاریخ کتابت در پایان کتاب نوشته می شد، در این کتاب نویسنده و سال کتابت را بالای صفحه اول نوشته بودند:
شروع کتابت: سال 39
کاتب: عمرو بن عاص
کشیش سعی کرد این نام را در زوایای تاریک تاریخ عرب ها و مسلمانان بیابد، اما عمرو العاص نامی نبود که او حتی یک بار در جایی شنیده یا در کتابی خوانده باشد.
صفحه ی اول را با آهستگی و با دقت بیشتری خواند. گاهی حروف، کم رنگ و ناخوانا بودند. می دانست که به زودی بر مطالعه کتاب تسلط خواهد یافت. نثر کتاب مثل نثر بسیاری از کتاب های قدیمی، فاخر و پر از الفاظ مستهلک نبود. عمروعاص هر که بود، بر نثر و زبان عربی تسلط خوبی داشت. شاید او یکی از نویسندگان بزرگ تاریخ عرب بوده باشد. کشیش باید مطالعه ی کتاب را ادامه می داد تا پرده از ابهامات بیشماری که داشت کنار می رفت. لذا شروع به خواندن کرد.

پرده دوم: باید از علی چهره ی وحشتناک در بین مردم بسازیم!
[نویسنده در قسمت از کتاب به شرح جلسه مشترک عمروعاص و معاویه قبل از آغاز جنگ صفین می پردازد و ماجراها را از زبان عمروعاص نقل می کند]
امروز عصر من و معاویه خلوت کرده بودیم. به او گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامه ی نماز، برای مردم سخنرانی کند؛ بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است. گفتم: «به دنبال سخنرانی تو، ما عده ای را اجیر می کنیم و آن ها را بین مردم خواهیم فرستاد تا بر علیه علی تبلیغ کنند. او را لعن نموده و خارجی اش بخوانند. باید هر روز، بلکه هر ساعت تبلیغات ضدعلی را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا و نفرین علی نهراسند. باید از علی چهره ی وحشتناک در بین مردم بسازیم.»
معاویه سرش را تکان داد و گفت: «خوب! دیگر چه؟»
گفتم: «دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامه بن یزید در مدینه نامه هایی بنویس. شنیده ام آن ها با علی بیعت نکرده اند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبوده اند. به آن ها بنویس که علی قاتل عثمان و برخی صحابه ی پیامبر اسلام است. اگر آن ها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز، تضعیف کنند. ایجاد شکاف در یاران علی، قدم بعدی است.»
معاویه گفت: «خوب! بعد؟»
گفتم: «خودت را اماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم.»
با کنایه گفت:«وضو هم باید بگیریم.»
گفتم: «برای لعن و نفرین علی، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر می دانی...»
نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمی کردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکه ی سخن سوار بود. چهره ای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی کافر شده است!
بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم، در حالی که در محاصره ی ماموران حفاظتی بودیم. در بین راه، جوانی مقابل مان ایستاد و با صدای بلند گفت: «عرضی دارم یا امیر!»
ماموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم: «بگو جوان! چه می خواهی بگویی؟»
جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت: «یا امیر! این دروغ ها و تهمت هایی که به علی روا داشتی چه بود؟ از خدا نمی ترسی که پاک ترین مرد خدا در روی زمین را دشنام می دهی و او را قاتل و کافر می نامی؟!»
نگاهی به معاویه انداختم؛ چهره اش سرخ شده بود و خشمی زودهنگام او را در برگرفته بود. فرمانده ی محافظان جلو آمد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
گفتم: «صبور باشید، بگذارید حرف هایش را بزند.»
جوان گفت: «علی قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همه ی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمی کردند. علی خلیفه ی مسلمین و جانشین رسل خداست و سرپیچی از او یعنی پشت نمودن به دین خدا و سنت رسول الله!»
جوان همچنان داشت یاوه سرایی می کرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرمانده ی محافظان با شمشیر چنان ضربتی بر گردن او زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد! هنوز لب های جوان تکان می خورد.
معاویه چنان به خشم آمده بود که نمی توانست نگاه های خشم آلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظاره مان می کردند حس کند.
رمان قدیس

پرده سوم: ابوموسی، الاغی که کتاب هایی بر پشت او بار کرده اند!
[بعد از نقل حوادث از زبان عمروعاص، نویسنده به سراغ شخصی دیگر از یاران امام علی(ع) رفته است و ماجرای حکمیت را در جریان جنگ صفین از زبان او نقل می کند.]
عمروعاص گفت: «ما درباره علی و معاویه به توافق نخواهیم رسید. بهتر است علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم.»
ابوموسی لحظه ای فکر کرد و گفت: «موافقم. این بهتر است که شخص ثالثی خلیفه شود. شاید که قائله ها ختم گردد.»
عمروعاص گفت: «من حکم به عزل معاویه می َ دهم و تو نیز حکم به عزل علی بده.»
ابوموسی گفت: «بسم الله حکم کن تا بشنوند.»
عمروعاص گفت: «نه ابوموسی، تو بزرگتری و از اصحاب رسول الله هستی. حق تقدم با توست.»
ابوموسی رو به جمعیت حاضر کرد و گفت: «من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق نظر داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.»
اما قبل از آن که حاضر کرد و گفت: «من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق نظر داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.»
اما قبل از آن که حکم را صادر کند، ابن عباس خود را به او رساند و هشدار داد و گفت: «بهتر است اول عمروعاص سخن بگوید و و معاویه را عزل کند. زیر بعید نیست او خلاف توافق مطلبی را بیان کند.»
ولی ابوموسی به هشدارهای ابن عباس توجه ای نکرد و گفت: «رها کن ابن عباس! ما هردو در مساله ی خلافت اتافق نظر داریم.»
سپس برخاست و گفت: «ما وضع امت اسلام را مطالعه کردیم و برای وضع اختلافات و بازگشت به وحدت و ارامش، بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم. بر این اساس، من علی و معاویه را از خلافت عزل کردم.»
سخنانش که به پایان رسید نشست. سپس عمروعاص برخاست و گفت: «ای مردم! سخنان ابوموسی را شنیدید؛ او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او هم عقیده هستم و علی را از خلافت عزل می کنم و به جای او معاویه را به خلافت می رسانم.»
همهمه در جمع افتاد. ابوموسی با عصبانیت جلو رفت، یقه ی عمروعاص را گرفت و گفت: «ای مرد خبیث! ما توافق کردیم و تو آن را شکستی! توافق ما این نبود.»
عمروعاص پوزخندی زد و گفت: «نمی توانی رای خود را پس بگیری ابوموسی.»
ابوموسی که از خشم سرخ شده بود گفت: «حال تو همچون حال سگی است که اگر بر او حمله کنند، دهانش را باز می کند و زبان خود را بیرون می آورد و اگر رهایش کنند پارس می کند.»
عمروعاص گفت: «وضع تو نیز مانند الاغی است که کتاب هایی بر پشت او باشد.»
در آن هنگام، نظم جلسه به هم ریخت. من که نزدیک عمروعاص بودم، برخاستم و تازیانه ای به سر او زدم. عبدالله فرزند عمروعاص تازیانه را به زور از من گرفت و مختصری درگیری بین ما و آن ها پیش آمد.»

پرده چهارم: دشمن علی(ع) او را چگونه توصیف می کند؟
[نویسنده در شرح داستان اصلی کتاب از راوی های مختلف استفاده کرده است. در این بخش از داستان، راوی یکی از اطرافیان امیر عبدالرحمن حاکمی از نسل بنی امیه است که برنوشته های عمروعاص و یار امام علی(ع) مطالبی را افزوده و ماجراهای ابتدای به حکومت رسیدن امام علی(ع) را نقل می کند. با خواندن این بخش می توان نظر دشمنان اما را در مورد ایشان فهمید]
وقتی که عثمان به قتل رسید، اقبال علی گشود شد؛ زیرا بسیاری از صحابه و بزرگان و مردم به او روی آوردند تا با او بیعت کنند. اما علی در کمال ناباوری، تکیه زدن بر تخت خلافت را نپذیرفت. بزرگانی چون طلحه و زبیر و عمار و مالک اشتر به نزدش رفتند تا شاید او را قانع کنند که خلافت را بپذیرید؛ به او گفتند: «ای علی! ما امروز کسی را بدین امر از تو مستحق تر و باسابقه تر و به رسول الله نزدیک تر نمی یابیم. تو انسانی هستی که در درون کعبه به دنیا آمدی، در دامان پیامبر بزرگ شدی، اولین کسی هستی که اسلام آوردی و دوش به دوش پیامبر در تمام جنگه ا با رشادت جنگیدی. بر کسی پوشیده نیست که خلافت، حق توست و تو سال ها این حق را جستجو نکردی و حال جز تو برکسی این خلعت برازنده نیست.»
اما علی در جواب آن ها گفت: «مرا به حال خود واگذارید؛ زیرا من وزیر باشم، بهتر از آن است که امیر باشم.»
بار دیگر اصرار کردند که تو مورد قبول ما هستی. اجازه بده تا با تو بیعت کنیم.»
باز علی نپذیرفت و پاسخ داد: «مرا به امر شما نیازی نیست. من با شما هستم. هرکس را که انتخاب کردید، من بر او رضایت می دهم.»
اما در نهایت با اصرار زیاد مردمی که چند روز در مقابل منزلش اجتماع کرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت: «من با شما هستم. هرکس را که انتخاب کردید، من بر او رضایت می دهم.»
اما در نهایت با اصرار زیاد مردمی که چند روز در مقابل منزلش اجتماع کرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت: «خواست شما را اجابت می کنم به شرطی که بر طبق قرآن، سنت پیامبر و آن چه خودم تشخیص
می دهم، رفتار کنم. پس در مسجد جمع شوید؛ زیرا بیعت من، مخفیانه نیست و جز با رضایت مسلمانان، آن هم در ملاعام و جماعت مردم، نخواهد بود.»
در مسجد از منبر بالا رفت و رو به جمعیت انبوه گفت: «آن چه می گویم به عهده می گیرم و به آن پای بندم. تیره روزی ها و آزمایش ها همانند زمان بعثت پیامبر بار دیگر به شما روی آورد. سوگند به خدایی که پیامبر را به حق مبعوث کرد، سخت آزمایش می شوید چون دانه ای که در غربال ریزند، یا غذایی که در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت.
ای مردم! من یکی از افراد شما هستم؛ نفع من نفع شما و ضرر من ضرر شماست. من شما را به راه و روش پیامبرتان به پیش می برم و حکمی را در میان شما اجرا می کنم که بدان مامورم. آگاه باشید! در گذشته هرزمینی که به کسی به تیول داده شده باشد یا هرمالی را از مال خدا بخشیده باشند، به بیت المال باز می گردانم. هیچ چیزی حق را باطل نمی کند. اگر ببینم که زنان با آن مال ها ازدواج کرد ه اند و کنیزکان به مالکیت در آمده اند و در شهرها پخش گردیده اند، همه را برمی گردانم.
ای مردم! آیا اگر از افرادی از شما که دنیا آنان را در خود غرق کرده، زمین و املاکی تصاحب کرده اند، نهرهایی شکافته اند، چارپایانی در زیر و کنیزکانی دربردارند، چیزهایی را که در آن ها غوطه ورند از آنا بگیریم و به حقوق حقه ی خودشان بازگردانم، فردا نمی گویید پسر ابی طالب ما را از حقوق خود محروم کرد؟ آگاه باشید! شما همگی بنده ی خدا هستید، مال هم مال خداست؛ لذا دارایی ها به تساوی در میان شما تقسیم می شود. هیچکس در مورد مال، به دیگران برتری ندارد و برتری هرکس در نزد خدا، تقوای اوست.»
علی تصمیم خود را عملی ساخت؛ تمام اراضی و املاکی را که عثمان به برخی از اعضای خانواده و دوستان و بستگانش داده بود، مصادره نمود. بسیاری از حاکمان را که ثروتی اندوخته بودند و کاخ ها بنا کرده بودند، از حکومت عزل کرد. به طلحه و زبیر که به امید گرفتن امارتی با علی بیعت کرده بودند بهایی نداد و آن ها جنگ جمل را در بصره به راه انداختند.
به عقیده ی من، اشتباه علی این بود که حاضر نشد از موقعیت به وجود آمده و از کرسی و خلافت، به زندگی خود و فرزندانش سر و سامان بدهد. او می توانست مانند بنی امیه، حکومت را در خاندان خود موروثی کند تا بعد، همه پسرانش به قتل نرسند و در کسوت خلافت، در عمارت های مجلل خود زندگی کنند؛ کاری که بعد از علی، معاویه و خاندان بنی امیه انجام دادند.
اشتباه علی این بود که مدیریت جامعه را از قدرتمندان و ثروتمندان گرفت. او دوست نداشت در جامعه گروهی غنی و گروهی فقیر باشند. گرایش علی به طبقات فقیر و پایین جامعه بود و اگر خلفای بعد از علی نیز چون او به فکر عدالت و قسط و برابری بودند، هرگز حکومت هایشان دوام نمی یافت و موروثی نمی شد و هرگز نمی توانستند ده ها سال زمام قدرت را به دست بگیرند.

منبع: مهر

درباره این مطلب دیدگاهی بنویسید...

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد.

نظرات (0)